۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه

Rick's Cafe


چه خشك شد دهان‌اَم


خسته شدم، آب شدم و يخ‌ بار بار بارِ گران بر دوش‌اَم؛ نوشِ تو كه مي‌نوشم



زمين و صد‌ گل‌برگِ برگ‌برگِ باد و يادِ تو در آغوش‌‌اَم حيفِ مِي تا ‌نمي‌نوشم



گردِ گرمي‌ِ آتشِ اينترنت مي‌لاگم تا صبح با چرخ‌ِ دنده و دندان‌اَم با ماه مي‌خندم، مي‌خندد لب‌‌خنداَت.

بي‌هوشم: درمان‌گاهي.مُردم چه كشيدم تا ته ‌كونه‌يِ سيگار بسيار بي‌يار نوشيدم نه، نوشاندم از ميِ كشمش و

سيبِ ناب و آبِ‌روي ريختم در پرويزنِ دستان‌اَت و خُم‌پاره شدم شكست و خميدم

ريخت عرق از سر و گوشِ دست‌اَم تا بست نشستم طناب بستم پايِ پنجره‌ي فولادم بادم آدم اما نشدم باز برخاستم بازشدم چرخيدم و چرخيدم و آب... عطش،

قربانيِ مهرگانِ تو مگر من نيستم؟

۲ نظر:

chista گفت...

عزیزم واقعا زیباست ، بی اغراق و بی تعارفی . فقط باید بیشتر وقت گذاشت و بهتر و چند باره خواندش. و بهتر اینکه با صدای بلند تا بازی های کلامی اش را بهتر درک کرد. در قلمروی روشن از تابش آفتاب نوشته های ات هر نوشتاری و حتی حسی برایم رنگ می بازد . کاش فایل صوتی نوشته هایت هم ضمیمه بود تا با هارمونی صدایت لذتی صد چندان تجربه می شد. لذت نابی که فعلا تنها مرا به خلسه می برد.

عکس هایت فوق العاده بود... . حتی آنکه آگاهانه فوکوس نیست.

کاش می توانستم حتی برای رهایی از تکرار و یکنواختی ستایش هایم هم که شده چیز دیگری بنویسم ولی واقعا نمی توانم و این نهایت فیلتر شدگی احساسات ام است.

ناشناس گفت...

عزیزم ، درک نوشته هایت در فضایی میان شعر و داستانوارگی گرچه شاید به ذهن های امروزی مان سنگین آید اما رد نوینی که ایجاد کردی با بازی فعل و فاعل و کلمات یکسان آوایی و بی پایانی هزارتوی جمله های دوارت به مرور وبا بازخوانی بیشتر ، بعدها بهتر درک خواهد شد. میدانی ، تو همیشه از زمانه خویش جلوتری.گویی سرشت بی تاب ات همواره تو را به فراسو می خواند. از کودکی تا کنون.

پیام