همهِي دروسِ فلسفه، سيستم فلسفي و غيرِ آن، به جايِ آن كه ياريگَرَم باشند به گفتنِ سادهي" دوست داشتنات"، زياده بار دارند، زياده ميخواهد از من اين كممايهگيِ دانشام به نادانستهگيِ روانشناسي؛ به اينكه چه چيزِ درونات را دوست دارم، كدام يك از شاخكهاي ژني وادارم ميكند به بازگوييِ اين نهايتِ سادهگي، را نميخواهم بدانم. نميخواهم تطاولِ روشهاي علمي را به كاوش درونام...
كه تنها در جستوجويِ دَميام به آسودهگي نشستن كنارِ دستات، جدايِ آنكه نهايتِ عاشقي ست اين يا نه؟
سبك، شناور در آبيِ رگانات، در مويرگانِ مردمِ چشمات. سيبِ حوا را چشيده و مخمورِ غزلِ غزلهاي سليمان به پيشوازِ ديدار ابرِ آذري به همراهِ تو به تراسِ خانه رفتن، بدونِپيشداوري، تهي از هر انديشه و بيهراس.
۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه
بامدادي
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر