۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه



نويسنده‌اي را مي‌شناسم كه از رمان نويس شدن دست شست و الان نويسنده‌ي ستون تحليل سياسيِ رونامه‌ي صبحي است و نقاشِ گران‌مايه‌اي كه اكنون ترجيج مي‌دهد طرز كار سيستم‌هاي مخابراتي را زودتر از ساير هم‌كاران‌اش بياموزد و هنرمندِ ژني‌اي را كه از بس تاريخ و از بس مغول و از بس منوچهري و رودكي و قرونِ غبارزده، دل‌زده‌اش كردند تا با چند روز مرخصي از كنترل پروژه‌هاي ناكجا، آرزوي‌اَش گرفتن عكسي باشد در پرلاشز، از خزانِ برگ‌ بر سنگِ ساعدي.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

قربونت برم عزیزم. هنرمند ژنی من شاید تو باشی که به جای قدم زدنی مغموم در پرلاشز، غم نان و جبر تلخ زندگی وامیداردت به سری چون پرنده گوش بسپاری

پ ی ا م