۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

محمد مختاري


و عابران – كه اكنون كم كم مي‌بينمشان - مي آيند و مي روند

نه هيچ يك نگاهي مي‌اندازد

نه هيچ يك دماغش را مي‌گيرد

و تكه اي از آفتاب انگار كافي است تا از هم بپاشند

هم ذاتي عفونت و وحشت كه سايه اي يگانه پيدا مي‌كنند

تابوت ها كه راه گورستان را

تنها

مي پيمايند

و اين خيابان دراز كه غيبتش را تشييع مي‌كند

۲ نظر:

chista گفت...

آنان از هوا و كشت و كار سخن مي‌گويند /آنان از باران و از آفتاب سخن مي‌گويند / آنان از باران و از آفتاب و از صلح سخن مي‌گويند / آنان از آن نشانه سخن مي‌گويند كه با بسيار بسيار چشم‌ها ديده شده است / از آن ستاره سخن مي‌گويند كه هيچ بادي را توان خاموش كردنش نيست

ناشناس گفت...

روز بروز مسخ شدن ات در كالبد جامعه و دريافت عميق ترين احساسات ات از زيرترين صداهاي غم افزاي مردم بيشتر مي شه و مناظر انساني كشور من رو ناظم حكت وار به ما نشان مي دي...
كرنشي سه گانه بر تو ...
عكس ها بي نظير بود و فراموشي لازم .
رنگين كمان ، آغازت از كدام دهانه ي پر شكوه كوهستان ها بوده است ...
م.داودي