۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه



درست كه غرور ديگر جايي ندارد،
درست كه زمانه -به شتاب - زمان را پشتِ سر وا مي‌نهد و
درست كه ما زمان‌هايِ دورِ فراموش‌ شده – چون صفحات پر خَشِ گرام – در گردش اين دورِ سوزن؛ صدايي بر نمي‌آوريم و
محِوِ دهانه‌يِ غارهاي شيلي با زنگي از مس در گلو
از نرودا مي‌شنويم :
داستانِ دستانِ نورْمستِ تو را ، ويكتور خـــــارا!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام . حل ، احوال ؟خسته نباشید . مدتی بود سر نزده بودم . خوب و پر بار بود . راستی عکس ها هم بسیار زیباست . عکس های شمال هم خیلی خیلی قشنگ بودن .
گلی