منظورِ نظر نيست اينكه اينجا بنشيني و ساعتها آبِ چشم بخشكاني به انعطافِ صفحاتِ زردِ تاريخِ بيهقي.
منظورِ نظر اين نيست كه محرم مرهم دردِ ناپيدايِ تو باشد و تو به كاسه گردانيِ پيالههاي ِ لبسوزِ هوا، حصارها بركني و بشكني پشتِ خميدهي زمانه.
بُتِ من! در لابلايِ اين سيمِهاي خاردار، پرندهگان مينشينند
تبِ من! در حروفِ تو من، گم ميشوم شدهام وَ و –ُ و، و دريا در چاشتگاهِ گاو، سري بريده به پيش ميآرد و باز پس ميبرد تا قرني كه من زاده شوم شوخ و سرزمينِ من سزاوارش نباشم...تلخشورِ آمودريا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر