۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

بند ناف

در باغ قدم مي‌زنم

باران مي‌بارد

در باغِ‌ باراني ميان دستانِ رها شده‌ام مي‌گردم

مي‌شود، باز مي‌شود

درها به رويِ حافظه‌ي مخدوشِ قديمي

گناه‌پاره‌ها به موازاتِ جويِ آبِ كنارم،‌ مي‌شكنند شكن شكن به قد و قامتِ اين كُنارِ زيبا، سروِ نازنين

و موي‌ سياه‌اش،‌ هم‌ چون موي‌رگانِ حافظه‌ به ياري‌ام مي‌آيند:

به خاك ريزي در بهمن

در كوچه‌اي بي‌نام اكنون رنگ و رو رفته- بي‌نشان- به نامِ من: صالح

بر ترك موتور نشسته‌، جواني و حماقت به هم اندر

***

خاك آوازِ مرا مي‌شنود

ايمان به امنيت خاك آورده‌ام،‌خزيده‌ام، خفته‌ام به تيري از كمركشِ مقابل،‌ نه آهويي به دام صيادي،‌نه...

صيادي به كمينِ ترس‌، خبه كرده، كنارِ ريوي زيتوني رنگ

برادرم در كنار چرخ‌اش جا مي‌گيرد و پوتينِ اصل‌ِ تاف‌اش در اين تيره‌گيِ صيقل مي‌خورد از نفسِ هنوز نابريده‌ام

جواني

اكنون از كنارِ زيرزمينِ دولتيان

كنارِ من آمده به لطف‌الهي ابراهيم

پوشيده از بتن

و باز صياد و ترس و وهم

آي انقلاب، كشتار، نفرت.

هیچ نظری موجود نیست: