تهي از هر خواهش و تماس
خامگردي با دستاني خالي
در اين سرما در ميانِ
چهرههايِ دور شونده، ناميرا
كلماتي مترادف، عينيتي دور از ذهن
زيزفوني كه در حيات تابستاني آه ميكشد
و باكتريِ آبِ رواني كه روانپزشك را به چالش كشانده است
كلياتي بيشمار، ملازمتي نابِجا
آسماني متورم از فشار شهوتِ ابر
و رودي كه جاريست در مطب دندانپزشك
خداوندا، سپاس
از اين همه زيبايي
اين همه زندانِ جادو
اين همه عرقگير و گارد ريل
سپاس.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر