وقتي از دشتِ شراب بگذرم
از محفلِ تنگِ گيتار و پينك
از حساب جاريِ روزه و سُفرهي رشوه به ائمه
هم ميگذرم.
با چهرهاي گرفته
از تو چون بگذرم
از شب، با رُخساري سرخِ آتش
از ماهِ نشسته به جدارِ نازكِ لوركا
از صف درازِ خماران، با عينك پنسي چخوف
از كنارِ سنگِ هر بار شكسته و پسراني كشتهي مردهريگاش
از هفتتير پالتو پانچو مانتو و چكمهي متبرجِ سربازان
از كريم خان با هفتهزار جفت چشمِ بيجان
از خاوران، تا آنورانِ شدن،
شدن، شدن، شدن
با كينهاي هزارساله
از ميانِ فرهنگِ واژهگانِ سردرگميِ خويش
هم
خواهم
گذشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر