در نشانيِ جديدي كه از خودم بر جا ميگذاري، خود را گم ميكني، ميروي تا دوردستِ عدن، در ميان سايههاي كاج و چمن و قمري كه ميخواند در نواهاي ناپيداي قژقژِ صفحهِي شكسته،بستهي گرام. باري
از پيچِ خيالم كه بالا ميروي، ميبينماَت همچنان مشتاق و پا در ركابِ همه فصولِ سردي و سرما و كوره راهها گرمِ گرم و ، تا بدانسويِ امنيتِ خاطر كه جايي براي نشستن هست و بايد باشد اين روز تا بگذرد زمان و ميگذرد تا ، تا رودي پر از گردويِ سبز و هياهويِ غروب در ميانِ گله بودن و ديدنِ چشمانِ خوشرنگِ خورشيد و باز ، ميروي تا روزي ديگر بياغازي.
۵ نظر:
گودوي من ، خيلي زيبا و قوي شده نوشته هايت. به خصوص وقتي اين آخري را با صداي بلند خواندم تازه حس كردم چقدر سخته خواندنش و چه زيبا فعلها بازي ميكنند بين دو جمله قبل و بعد.كاش ميشد به همه بگم كه بهتره متن هايت را بلند بخوانند تا آهنگ كلمات و پيچيدگي اش را حس كنند.چون در ديدنشان انگار همه كلمات آشنا در جاي خود قرار دارند ولي در خوانشش ميفهمي چه چيدمان زيبا و غريبي يافتند.
سلام
متن و نوشته حال و هواي همو دارن.
ببخشيد فضئلي ميكنم ، عكس كجاست اينجا؟ا
توكاتا
سلام
متن و نوشته حال و هواي همو دارن.
ببخشيد فضولي ميكنم ، عكس كجاست اينجا؟ا
توكاتا
عكس از كلاردشت، حصار چال با برادردوربين شما!
مرسي
توكاتا
ارسال یک نظر