۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

Little By Little

رجوع مي‌كنم به حافظه‌ي چشم‌اَم از سوراخِ كليد. مي‌نِگَرَم انگار كه جا براي همه هست با كمي انصاف، كمي كتاب و كمي عشق.

رجوع مي‌كنم به دو راهه‌اي كه تكه چوبِ هنوز- معلق در هوا، ننشسته است بر سرِ يكي از آن‌ها.

رجوع مي‌كنم به حافظه‌ي دبستان‌ي كه ديگر نيست، به حافظه‌ي نداشته‌اش و چرخشِ گنجشگ‌كانِ گرسنه‌ در تياترِ برفيِ خيابان .

به همه، روزها كه پشتِ نيمكت، دست به سينه و پا بي‌تكان ، انگار كه از اين همه اوهام ...

رجوع مي‌كنم به بويِ گيجِ علف،

رجوع مي‌كنم به جايِ داس بر انگشتانِ دستِ چپ‌اَم.

رجوع مي‌كنم به يك روزِ بهاري و

دو راهه‌اي كه تكه چوبِ چرخ‌زن، هنوز ننشسته است بر سرِ يكي از آن‌ها: زنده‌گي يا مرگ.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

چه خوب نوشتی کاملا حسش کردم
ا ل ه ا م

chista گفت...

چقدر حسادت مي‌كنم به روزهاي كودكي ات كه من نديدم و در كنارت نبودم. دلم مي‌خواست مدرسه رفتنت را مي‌ديدم . درس خواندنت ، آن قهرهاي كودكيت كه فقط درباره شان شنيدم و كاركردن‌ات را با داس كه من فقط آثار بجا مانده از بريدگي هايش را ميبينم و مي‌بوسم