زباني كه يكي به شوخي بيرون گذاشته
باراني كه به شنگي از پشت پنجره ميگذرد
پتويي تا نشده /خانهاي مهتابي
پاييزي رويايي و
جهاني كه به رسوايي دست بكارِ شكستنِ سنگ و دادنِ رنج و ضربه بر ساحل مواج است از اين منظر كه من ايستادهام در نگاهي به خارج از زير آب كه تا دهان بگشايي گشوده ميشود زبان تُنگِ ماهي و ماهيِ مرده را به بيرون پرتاب ميكند
تا كه من كه باشم و تو كي، كجا باشي و حسرت كجا باشد و من كي باز با تو باشم
دست به چينش دوباره ورق ميبرم
دوباره ميبازم /ميبازم /ميبرم دست به كيبوردِ مقابلام و Refresh ميشوم دستِ ديگر شايد
دستِ ديگر
باز ميبازم به پاييزِ زرد و ارغوانياَم كه تو باشي و باز من كي كجا باشم تا باز با تو همراهِ سفرِ پاييز ، پاييزِ زردِ چمن باشم با زباني كه به شوخي از دهانِ پر ابر و غبارِ يك روزِ پاييزي بيرون گذاشته يكي.
۱ نظر:
روز به روز نوشته هايت زيباتر است و ساختارقويتري پيدا ميكند.
سبكي نوين و خاص ، چيزي بين شعر و نثر كه خلسهآور است و لذتبخش.
ارسال یک نظر