۱۳۸۶ شهریور ۳۱, شنبه

Rumi

خواب را بگذار و برو

چشمِ ماه باز بگذار و برو

خاك به چشمِ جهان بِپاش دود به حلقِ آسمان فرست

سرفه به سرفه مي‌سُرد حلق به كام و نفس‌ام تنگ شده

چاره دگر نمانده هيچ كه خونِ دل از قلب نمي‌تپد تپ تپ و بند‌ بريده نافِ شمس‌ تو مي‌شكند شكنج يار و مرگ، در فراز مي‌كند.

سر به باند نپيچيده‌ام ، گوش نه به جان داده‌ام ، حالِ دل‌ات چه خوش شود به وقت‌ش ار ساز، ز مرهم‌‌ و سوز كني، رقص كني، بند مرا بر دري، بنده‌ي راستين‌ِ من شوي هو و حق و علي شوي و آتش از قلم برآوري.

نيم شبي رخ به رخ پير شوي مرگ بيازمايي و خواجه ز خانه آسوده كني

بامدادان چون بانگ برآيد از باند مسجد ده ،

باري

خلق ز كنار شهر و ده به طرْفِ امام‌زاده كني.

چشم‌ دل‌م خيس كني،

وز مغز قلم‌ آتشِ شومينه‌ كني داغ چو چوبك شوي هدايت گردي و درزِ هر روزنه با روزنامه انباشته كني، نيست شوي و دردمنديِ جان به گل‌بوسه‌اي‌‌‌ هديه به مرگِ پتياره كني.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
زیباست و زیباتر هم میشه ...!!
م.سکوت

ناشناس گفت...

خاطر پر درد کوهستان
آتش افروخته دار از تند باد کرماکوه و بر خوان رازهایی از کوهستان وجودت
اعجاز کلماتت در نهایت زیبایی ست
م.داودی

chista گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
chista گفت...

يار مرا ، غار مرا ، عشق جگر خوار مرا / يار تويي ، غار تويي ، خواجه نگهدار مرا...... نور تويي ، روح تويي ،فاتح و مفتوح تويي / سينه مشروح تويي ، بر در اسرار مرا


عزيزم ديگه به هيچ ويرايشي احتياج نداره