من و سايهام، همسايهايم نه ديوار به ديوار و شانه به شانه كه، پشت به پشت و دور از هم و همسايهگي. چون زندانيِ از زندان رهيدهاي پشتِسرم هست انگار و هر جا كه ميروم حضورِ جاكشاش را حس ميكنم. در شبهاي مهتابي كه ماه ، پشت سرم هست و سايهام روبهرويام ميفهمام يعني فهميدهام كه وقاحت و قحبهگي حد ندارد، پيشتر از من راه ميرود و تقليدِ دقيقش از حركاتِ من كلافه ميكندم .در روزهاي آفتابي سَرِ ساعتهاي خاصي قحبهگيش شروع ميشود و مقلد حركاتم را كه گاه براي مسخره كردناش دستها باز ميكنم و ميگذارم تا باد زير پرهاش بِدَود و ناگاه دستام را ميبندم ،از ارتفاعِ خودبيني به زيرَش ميفكنم.
در همسايهگيِ ما هزاران سايه، سايهي سنگينِ سكوتشان را بر سايهام مياندازند و شايد اين تنها وقتي است كه دل به حالش ميسوزانم و براي رهايي از فكرِ كمك به او ، باري شانه بالا مياندازم و گاهي هم كمر خم ميكنم تا سرافكندهگياش را بِبينام و آنگاه كمر راست كنم و او باز به شهرِ خاموشاَش باز گردد و سايهي دستاش را ببينام كه بر پيچكِ ديوارِ همسايه انگار هنوز بر جا مانده است .
۲ نظر:
عزيزم نوشته ات خيلي منو ياد صادق هدايت انداخت . ولي با وجود شباهت ايده اش به نوشته هدايت ، بسيار زيبا و عجيب بود
ارسال یک نظر