رجوع ميكنم به حافظهي چشماَم از سوراخِ كليد. مينِگَرَم انگار كه جا براي همه هست با كمي انصاف، كمي كتاب و كمي عشق.
رجوع ميكنم به دو راههاي كه تكه چوبِ – هنوز- معلق در هوا، ننشسته است بر سرِ يكي از آنها.
رجوع ميكنم به حافظهي دبستاني كه ديگر نيست، به حافظهي نداشتهاش و چرخشِ گنجشگكانِ گرسنه در تياترِ برفيِ خيابان .
به همه، روزها كه پشتِ نيمكت، دست به سينه و پا بيتكان ، انگار كه از اين همه اوهام ...
رجوع ميكنم به بويِ گيجِ علف،
رجوع ميكنم به جايِ داس بر انگشتانِ دستِ چپاَم.
رجوع ميكنم به يك روزِ بهاري و
دو راههاي كه تكه چوبِ چرخزن، هنوز ننشسته است بر سرِ يكي از آنها: زندهگي يا مرگ.
۲ نظر:
چه خوب نوشتی کاملا حسش کردم
ا ل ه ا م
چقدر حسادت ميكنم به روزهاي كودكي ات كه من نديدم و در كنارت نبودم. دلم ميخواست مدرسه رفتنت را ميديدم . درس خواندنت ، آن قهرهاي كودكيت كه فقط درباره شان شنيدم و كاركردنات را با داس كه من فقط آثار بجا مانده از بريدگي هايش را ميبينم و ميبوسم
ارسال یک نظر