خواب را بگذار و برو
چشمِ ماه باز بگذار و برو
خاك به چشمِ جهان بِپاش دود به حلقِ آسمان فرست
سرفه به سرفه ميسُرد حلق به كام و نفسام تنگ شده
چاره دگر نمانده هيچ كه خونِ دل از قلب نميتپد تپ تپ و بند بريده نافِ شمس تو ميشكند شكنج يار و مرگ، در فراز ميكند.
سر به باند نپيچيدهام ، گوش نه به جان دادهام ، حالِ دلات چه خوش شود به وقتش ار ساز، ز مرهم و سوز كني، رقص كني، بند مرا بر دري، بندهي راستينِ من شوي هو و حق و علي شوي و آتش از قلم برآوري.
نيم شبي رخ به رخ پير شوي مرگ بيازمايي و خواجه ز خانه آسوده كني
بامدادان چون بانگ برآيد از باند مسجد ده ،
باري
خلق ز كنار شهر و ده به طرْفِ امامزاده كني.
چشم دلم خيس كني،
وز مغز قلم آتشِ شومينه كني داغ چو چوبك شوي هدايت گردي و درزِ هر روزنه با روزنامه انباشته كني، نيست شوي و دردمنديِ جان به گلبوسهاي هديه به مرگِ پتياره كني.
۴ نظر:
سلام
زیباست و زیباتر هم میشه ...!!
م.سکوت
خاطر پر درد کوهستان
آتش افروخته دار از تند باد کرماکوه و بر خوان رازهایی از کوهستان وجودت
اعجاز کلماتت در نهایت زیبایی ست
م.داودی
يار مرا ، غار مرا ، عشق جگر خوار مرا / يار تويي ، غار تويي ، خواجه نگهدار مرا...... نور تويي ، روح تويي ،فاتح و مفتوح تويي / سينه مشروح تويي ، بر در اسرار مرا
عزيزم ديگه به هيچ ويرايشي احتياج نداره
ارسال یک نظر