۱۳۸۶ دی ۲, یکشنبه

رها


مترويي كه در آن‌ام، به سمت شمال حركت مي‌كند.
در ايست‌گاهِ بينِ راه، دختري خلافِ جهتِ حركت‌ام، مي‌گذرد با چتري گشاده بر سر به رنگِ صورتي و مقنعه‌اي مشكي.
تا مترو بگذرد، در چشمِ هم‌سفرِ پهلويي‌ام، نخي را مي‌بينم كه تا غايتِ زمان براي بازبينيِ دوباره‌يِ اين نما، كشيده شده است.

سنگ‌ نوشت



سنگ‌فرشِ گسترده‌ي ِ گورستان
سرشارِ ادعيه و زيارت‌خوانان
زيرِ پايِ مريمِ سپيد
مي‌شكند
از سرخيِ‌ رُز و از گلاب و گلايل.

تعهد اجتماعي



... سپيديِ مريم‌ي در سراشيبِ تپه، آغوش گشاده است

۱۳۸۶ دی ۱, شنبه

كفترخانه


سه روزِ پيش از كنارت ‌گذشت

بارانِ ابري كه ميرزا بنويسِ مكتب شيراز

با كاسة تاريكِ تاراَش

آبياري كرده بود.

باشد



امروز هم يكي روز است
با خزه‌هاي گُل‌دانِ گِلي
و تاري‌خانه در منظره‌ي گسترده‌ي صفحه‌ي مانيتور
از زاويه‌ي بسته‌ي عرق‌ريزيِ آخرين برگ‌هاي پاييز.

۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

محمد مختاري


و عابران – كه اكنون كم كم مي‌بينمشان - مي آيند و مي روند

نه هيچ يك نگاهي مي‌اندازد

نه هيچ يك دماغش را مي‌گيرد

و تكه اي از آفتاب انگار كافي است تا از هم بپاشند

هم ذاتي عفونت و وحشت كه سايه اي يگانه پيدا مي‌كنند

تابوت ها كه راه گورستان را

تنها

مي پيمايند

و اين خيابان دراز كه غيبتش را تشييع مي‌كند

يادآوري


... و با اين همه سرگرداني ميانِ سطوحِ انرژي چرخ‌دنده‌ها
با اين همه زاير، لابِ‌‌لايِ آهن و مسِ جاده‌يِ خاوران

جويِ آرامشِ لجن
پر از برگ‌هاي زردِ كنكور
با تأني از كنارِ خيابانِ دراز مي‌گذرد.

چه شد


جاذبه‌اي كه از هر سو چون دامي گسترده است
و هفت خوانِ مجنون زيرِ سپيدارهاي افراشته
ديگر
به خون‌اَش آغشته نيست.

۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه



به كوهستان رفتم تا فراموش كنم

خطوطِ سختِ الواحِ سنگيِ ون‌ْداربِن
و نستعليقِ ريزِ پنهانِ گلْ‌‌سنگ‌هاي مازي‌چال
فراموشي را
به يادم آورد.



به سلامتيِ پياله‌يِ دستان‌اَش
خم مي‌شوم
و از گُذارِ سرِ كوچه با فشارِ انگشتِ اشاره‌ام
مي‌نوشم.




شايد رداَش را گذاشته رفته و حاشيه‌يِ آستينِ جامه‌يِ سورمه‌اي‌اَش، خيس شده از اين آب‌دانِ مرمري
كه اين روزِ آذاري با گرفته‌‌گي بغضِ هوايِ باراني‌اش
مضرابي چنين تلخ مي‌زند
با چكه چكه‌ي آبي كه مي ريزد به رويِ برگ‌هاي نارنج.

۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه



از قطره‌اي كه در سراشيبِ‌ يك روزِ آذر،‌ روز به پايان مي‌برد؛ پرسان، سراغ كارتَن را مي‌گيرم: با خنده‌ي پيش از آفتاب‌َ‌ش، نشان‌اَم مي‌دهد: تار بي‌صدايي كه بر دست دارد و بر پا نيز، خاموش كَندي.

۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه



نويسنده‌اي را مي‌شناسم كه از رمان نويس شدن دست شست و الان نويسنده‌ي ستون تحليل سياسيِ رونامه‌ي صبحي است و نقاشِ گران‌مايه‌اي كه اكنون ترجيج مي‌دهد طرز كار سيستم‌هاي مخابراتي را زودتر از ساير هم‌كاران‌اش بياموزد و هنرمندِ ژني‌اي را كه از بس تاريخ و از بس مغول و از بس منوچهري و رودكي و قرونِ غبارزده، دل‌زده‌اش كردند تا با چند روز مرخصي از كنترل پروژه‌هاي ناكجا، آرزوي‌اَش گرفتن عكسي باشد در پرلاشز، از خزانِ برگ‌ بر سنگِ ساعدي.



سخاوتِ واژه‌گانِ پارسي در ذهن مردمان قرون اين سرزمين، گويي به اندازه‌اي نبود كه صفحه‌كليدِ مزخرفِ نقره‌اي‌ را وا دارد به حذف اين لغاتِ بي هنرِ دهانِ پُر از عربيِ ما.

۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه

غبار محلي


دست‌اَ‌م سايه‌بانِِ پيشانيِ توست، اگر خسته بخواهي دوردستِ عمر را بنگري.

بامدادي


همهِ‌ي دروسِ فلسفه، سيستم فلسفي و غيرِ آن، به جايِ آن كه ياري‌گَرَم باشند به گفتنِ ساده‌ي" دوست داشتن‌ات"، زياده بار دارند،‌ زياده مي‌خواهد از من اين كم‌مايه‌گيِ دانش‌ام به نادانسته‌گيِ روان‌شناسي؛ به اين‌كه چه چيزِ درون‌ات را دوست دارم، كدام يك از شاخك‌هاي ژني‌ وادارم مي‌كند به بازگوييِ اين نهايتِ ساده‌گي، را نمي‌خواهم بدانم. نمي‌خواهم تطاولِ روش‌هاي علمي را به كاوش درون‌ام...
كه تنها در جست‌وجويِ دَمي‌ام به آسوده‌گي نشستن كنارِ دست‌ات، جدايِ آن‌كه نهايتِ عاشقي ست اين يا نه؟
سبك، شناور در آبيِ رگان‌ات، در موي‌رگانِ مردمِ چشم‌ات. سيبِ حوا را چشيده و مخمورِ غزلِ غزل‌هاي سليمان به پيش‌وازِ ديدار ابرِ آذري به همراهِ تو به تراسِ خانه رفتن، بدونِ‌پيش‌داوري‌، تهي از هر انديشه‌‌ و بي‌هراس.

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

صبوحي


صبح‌هايي كه ماشين نمي‌آورم -و به تو فكر نمي‌كنم-، دست‌مايه‌هاي فكرِ خواب‌آلوده‌‌ام را ديگر ره‌گُذرانِ خواب‌آلود مي‌سازند و راننده‌گان تاكسي؛ با جيغِ ترمز و بوقِ ممتد و فحشِ اول وقت‌شان، تا صبح را به خوبي آغاز ‌كنم.

۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه



درست كه غرور ديگر جايي ندارد،
درست كه زمانه -به شتاب - زمان را پشتِ سر وا مي‌نهد و
درست كه ما زمان‌هايِ دورِ فراموش‌ شده – چون صفحات پر خَشِ گرام – در گردش اين دورِ سوزن؛ صدايي بر نمي‌آوريم و
محِوِ دهانه‌يِ غارهاي شيلي با زنگي از مس در گلو
از نرودا مي‌شنويم :
داستانِ دستانِ نورْمستِ تو را ، ويكتور خـــــارا!

خاكستري



در خواب‌هايِ آرامِ ابر دوپاره، از زين به زير مي‌افتد با كلاه و تبرزين‌اش شيخ ماديان.
با مردمك تنگ‌ش بي‌حوصله مي‌خواند: دل‌بَرَكانِ غم‌گين.

روسپيِ فصل و ماه، جادويِ خُرد شده در نورِ سرخ- خاكستريِ پاييز.

برنامه‌ريزي


آغوش‌اَ‌م را نقد مي‌كند، گرماي‌اَ‌ش را و شدت خرد شدن استخوان‌هايش را لاب‌لايِ نفس‌نفس زدن و صداي موزيكي كه گويي از قلبِ گرانادا پمپ مي‌شود .
قدرت تحمل‌ام را مي‌آزمايم كه تا كجا مي‌توانم نقش اين حاميِ زبان بسته را ببازم: سايه‌اي كه ترس‌ناك نيست؛ درست مثل آشنايي در يك شهرِ دور كه شايد گُزارَش آن‌جا بيفتد و در دوري از پياله با هم شريك شويم.

رويا و مرگ


در چارگوشه‌ي اين خانه‌، دراز به دراز افتاده‌ام با نگاهي آويزان از سقفِ تَرَك‌ خورده: كاهشِ رشدِ صادرات، فروشِ سربازِ هخامنشي، حراجِ رودكي و ابنِ سينا، اعدام نوجوانان.
از خياباني رد مي‌شوم كه رد مي‌شدم و اگر بتوانم، رد مي‌شوم سال‌ها به اميدِ دريافتِ مستمريِ ناتواني‌ام به شكستنِ اين تابويِ كار و درآمد و خانه و ماشين و مرگ كه در همين حوالي رويِ تابلويِ اداره جولان مي‌دهد: درگذشت مادري مهربان، پدري فداكار و جوانِ ناكامي كه من باشم دراز به دراز افتاده بر كفِ سراميكِ سردخانه‌يِ بادامكِ شهريار.

۱۳۸۶ آذر ۴, یکشنبه

در سايه



ما بي‌چهره‌گان، قربانيانِ عطوفت
ما مُرده‌گان، زندانيانِِ كمترين زادِ زنده‌گي

ما بي‌چهره‌گانِ، سرگردان در محيطِ اين دايره‌يِ گربه‌سان
ما مرده‌گان، خوان‌گسترانِِ غزنويان
خون‌ريزانِِ سياوش
قبركنانِِ ماني
عَلَم‌كِش و گوسفند‌كُشِ زنجيري

تماشاچيانِ جاكشِ بي‌عار.

۱۳۸۶ آبان ۳۰, چهارشنبه

Just Friend



خوابِ چشم‌ام چون گشوده شد بر راه‌زنيِ پاييز؟
ماه‌تاب و شب چه‌گونه- تو بگو- راهِ خاكيِ شانه‌ام را از تو دريغ كردند
و من در چشمِ تو چرا جا نشدم و تو در سرانگشتان‌‌ام چرا بند نمي‌شوي؟

ميدان‌چه‌ي تاريك



بازو در بازوي بارانِ شبانه
از كافه‌ي ريك بيرون مي‌زنم
من‌ كه فكر مي‌كردم چقدر اين عشق تازه است، تَر است...

كم كم كه بارانِ برگ ببارد
و پاييز كه دور ‌شود و بهمن تا بيايد
زير شلابِ عاشقيت، خيسِ باران مي‌شوم.

۱۳۸۶ آبان ۱۹, شنبه

از همه نام‌ها


زنجره‌اي كه شب بارانيِ آيش بر گياهي بي‌نام خم شده بود را به ياد مي‌آورم
و سختيِ چهره‌ي سنگ را
هنگام كه بر تخت‌ِ روان‌ام مي‌برند.


حالا كه انزلي نرفتيم و چراغِ خانه‌اي روشن نكرديم و آتشي.
حال كه پارو نمي‌زنيم چون باد؛ برگ‌هاي نيمه خشك را و نيلوفرانِ آبي را رويِ مرداب به حالِ خود رها كرديم.
حال كه قرار نيست ببارد و مي‌بارد و بادبادك خيسِ خيس رويِ نيمكتِ سردِ سبز افتاده است و حالا كه جاي تو خالي است:
هم در انزلي
هم در آن خانه
هم رويِ مرداب و هم روي نيمكتِ سردي كه رويِ آن نشسته‌ام و كتابِ نمايش‌ ـ در صفحه‌ي سوم ـ رويِ زانوهايم باز مانده است.

پاييز


به ساده‌گيِ فروافتادن يك برگ
بر زانوانِ مهر تا شد
و تا بخواهد كه برخيزد،‌آتش از كشتِ سوخته برخاست .

۱۳۸۶ آبان ۱۳, یکشنبه

آويخته از آسمانِ خشكِ آبان



آويخته از آسمانِ خشكِ آبان
از دالان‌هاي غرناطه به تنگه‌ بلاغي پل مي‌زند
آوازِ دورِ كوليانِ سرسختِ صخره‌ها
با ريتمِ ِ پرتاب و پرش
هم‌سازِ شكوفه‌هاي به و انجير
هم‌راهِ سرماي يخينِ بهمن‌-غريو

كشنده و كش‌دار، بازرو و آ بر درگاهِ چهل‌ستونِ لرزانِ سراي آينه و مينا
و برسر
تاجِ خاردار پنجره‌هايِ شكسته رنگ.

۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

ادامه



در تاریخی که می‌کند
قرن چهارم
تا چهاردهم
-هم چنان-
در مقامِ دبیرکي بی چیز و مقدار
گواهانِ خاموشِ شست و شویِ خون از روزنه‌های تنفس
و عبورِ سردِ زنجيرِ هوا از معبرِ دریچه‌های سرخ‌گون.

ََA glance




بم بم بم
ضربه به کلاویه
تک نُتِ مقدر فرود آمده؟

بم بــــــــــــم
نُت ندانسته
به هندسه‌يِ مسطحِ این آب‌شار می‌نگرم
که پریشان
از قامت انگشتان‌ات فرو می ریزد
زخمه‌های سیاه و سرخ‌گون
از خَمِ جاده‌‌ای سپیدپوش.

َAnother Hero



از خُم خانه در آمد شیره‌ی جان‌ام
در درازنایِ پیچِ جاده
به خواب‌گاهی در آمدم شبانه

پرتابه‌ی نوری ز روزنی
کو؟

۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه

احمد


پرهيزِ چندساله، كارگر نبوده و نيست
و مرزِ گشوده‌ي دل‌اَت هم‌چنان بازمانده است در دره‌هاي پنج‌شير با كلاه‌ي كه كج نهاده‌اي و رُخ‌ساراَت كه بي‌رنگ.

به عكس‌ي خيره‌اَم، كه تو خيره‌ مانده‌اي به دوردستِ جنگ و مرگ
و حافظ مي‌خواني در اين آشفته‌گي
با كام‌گاريِ سه ساله‌ بر كناره‌ي رودِ كهن
و چرخشِ زاويه‌ي دوربين‌‌ي كه مي‌گردد
و
كلاه‌ات كه مي‌افتد
و
نوري كه مي‌شكند با هاشورِ باران هاي سياهِ سياه.

نمك


از انواعِ كشيدني‌ها، تو را برگزيدم نزديكي به لب و هر بوسه كه مي‌ستانم از كونه‌ي تلخ و گس‌ا‌ت نه كه چندشي بر‌انگيزاند، كه انگار به چشمِ ‌بسته، خونِ انار مي‌چِشَم و در حلقه‌‌ي مِه‌تاب‌ات گُر مي‌گيرم و به خامشي چون تو خاكستر مي‌شوم.

۱۳۸۶ آبان ۱, سه‌شنبه

همان


به زبانِ موزونِ دستان‌ِ كشيده بلنـــداَت، بي‌نيازِ آفتاب و آب
چه رسا‌واژه مي‌كاري
در خشك‌سالِ سرزمينِ بايراَم
و
با باد است كه مي‌وزد شاخسارِ گيسوان‌اَت:
پراگنده و رهـــــــــا، هستي نَوَرد و جاخوش‌كُنانه
بر زبان‌اَم: مزدا، اهورا، شادمانا
و
تو مي‌پنداري
منِ آشفته در خوابِ قزل‌آلاي براتيگان گم مي‌شوم
درونِ رودي پر از قندِ هندوانه

و گم مي‌شوم: در شبِ گيسوان و در رودِ اشك‌ات.

۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

ترانه

فرجام



رگِِ قهوه‌ها‌يِ ميزاَم
امروز

بيزار ز خط‌كشِ نگاه‌اَم
انگار

آذر


پيش از آن که رگانِ سردِ میرزا را دستانِ هرجاییِ زمستان در آغوش فشرده باشد
و جز سرودِ سردِ ستاره‌ي مرده‌اي بیش نباشد ؛ جنگل
مردی با رشته‌های پراکنده‌ی تسبیح در جست‌وجویِ آخرین پناه‌گاهِ شانس می‌گشت و
نامردِ روزگار
همه‌ی استخاره‌ها را به نه‌یی آمرانه باطل می‌کرد
و هرکوره‌راه، هر بته‌ی خشكِ تمشک و همه‌ی خارهای گذر را
دشمنانی خوني.

تا گردونه ‌بگردد –اين سگ مصب-
در آخرين گردنه‌ی خلخال
و كجا جدا جـــــــــــــــــــــدا بيفتد
سَرَت، تن‌اَت
و سیمابِ تلخِ چهره‌اَِت

ما ماندیم و چاله‌ای در عمقِ شغال کَن
و تعریفِ ناتمامِ كِدِر روزِ سیمابی.

۱۳۸۶ مهر ۲۴, سه‌شنبه

اوجا


بر جوي‌بارِ پرگِل‌اي كه بارانِ شبانه از سرنوشتِ تيره‌ي درختان ساخته است و مي‌بَرَد همه يادهاي رفته‌گان
باز مي‌شود دلِ تنگِ سيل‌بند و پر مي‌كند حفره‌‌ي خاليِ چشمانِ جوي .
دامانِ تنگِ دره مي‌گشايد زبانِ رود
به خوانشِ وِردش
تا ببرد بُرِشِ آسمانِ انباشته از ابرِ يك روزِ شهريوري.

بارانِ شبانه بر جوي‌بارِ پُرگلِ پُر پيچ و تاب
مي‌تابد
خاميِ زبانِ من و تَرآتش- زبانه‌ي بوسه‌ي جوي
مي‌رود تا آغازِ يك روزِ شهريور باشد:
بر دامانِ خاكي كه آرميده‌ام
يا در بستر رودي كه جا خوش مي‌كند تن‌ام
يا هرجايي كه اندامِ كامليا و كانگورو به هم مي‌ريزد
از بس كه آرام‌ ندارد اين آسمان و جوي‌بارِ ابرش.

سوريِ قهوه‌رنگ


پُلي از صفحه‌ي سپيد برفِ گچ‌سر تا گراناداي دور و تنها
روسيو خورادو Rocío Jurado
پُلي از نت‌هاي ريزِ فا و كليد‌هاي ابريِ سُل
و نتِ سينه‌ي ناگشوده‌ي زمينِ خفته‌ي كرج
تا
امام‌زاده طاهر و همه‌ نام‌هاي سنگي
و
نامِ تنهاي تو
بر سنگ پيشانيِ دروازه‌ي شعر.

۱۳۸۶ مهر ۲۱, شنبه

توازن



در بندري بي‌روزن
ایستادیم
کشتیِ ارواح بر گردِ لاشه‌ی موج‌های چرخان
خوابِ غرق‌آب می‌دید

بر گهواره‌یِ لرزانِ زمان
در ساحلِ شب- باغی عریان
بادبان باز کردیم
سجاده‌ي مقنعه‌ات گشودم:
لب‌ام بر مُهر پیشانیِ تو بود

در دست‌ات دو لاله‌یِ روشن و در چشم‌ام دو خارِ شکسته
روزه‌ی چند ساله نشکست
و
مومنانه بازگشتم :
ثناگوی و خاک‌سار

۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه

Rick's Cafe


چه خشك شد دهان‌اَم


خسته شدم، آب شدم و يخ‌ بار بار بارِ گران بر دوش‌اَم؛ نوشِ تو كه مي‌نوشم



زمين و صد‌ گل‌برگِ برگ‌برگِ باد و يادِ تو در آغوش‌‌اَم حيفِ مِي تا ‌نمي‌نوشم



گردِ گرمي‌ِ آتشِ اينترنت مي‌لاگم تا صبح با چرخ‌ِ دنده و دندان‌اَم با ماه مي‌خندم، مي‌خندد لب‌‌خنداَت.

بي‌هوشم: درمان‌گاهي.مُردم چه كشيدم تا ته ‌كونه‌يِ سيگار بسيار بي‌يار نوشيدم نه، نوشاندم از ميِ كشمش و

سيبِ ناب و آبِ‌روي ريختم در پرويزنِ دستان‌اَت و خُم‌پاره شدم شكست و خميدم

ريخت عرق از سر و گوشِ دست‌اَم تا بست نشستم طناب بستم پايِ پنجره‌ي فولادم بادم آدم اما نشدم باز برخاستم بازشدم چرخيدم و چرخيدم و آب... عطش،

قربانيِ مهرگانِ تو مگر من نيستم؟

آزادوار


امروز

لرزشِ قلمِ انگشتان‌اَم

و

نويزِ تصويرِ ذهن‌اَم

و

پت‌پتِ زبانِ قلب‌اَم

از

تاريخِ مزدك و ماني و مازيار شنيدن

نيست

به صفِ صوفيانِ رشته‌كوهِ مژگان‌اَت پيوستن

و در سلك دراويشِ سرخ‌چشم ِرُژِ گونه‌ات

درآمدن

و فارغ از انحنايِ زمانه

به خطوطِ سرنوشت‌اَم- خطِ لب‌اَت- رسيدن

است.

۱۳۸۶ مهر ۱۵, یکشنبه

چهار یا پنج شنبه شاید




در پاییزی که نگاه‌اَم به چشمِ تو چندساله می‌شود و آب‌ها بی‌هوده به دریا می‌ریزد هم چنان، و بارانی که به بی‌هودِگی گذار سر کوچه را از آلودِگی می‌آكَنَد باز...
خوش‌تر دارم در زلالِ شلال موهایَ‌‌ت غرقه شوم. موهایی که بارها و بارها دست‌ و چشم و دل‌اَم بوییده و بوسیده و بوسیده و بوسیده در خیال و خواب و خاطره‌يِ خیابان.
می‌توانم اكنون به جادویی بیندیش‌اَم که پَسِ مرگ‌اَم، -ای کاش- موهایت را چون زلالِ آبیِ آب‌شاری از پسِ حجاب، آشکاره بیفشانی بر پیشانیِ استخوانی‌اَم، بر دامنِ دشتِ ذهنِ نیمه هشیارم و دستان‌اَم باید كه بتواند این سناریوی ناتمام را حلقه‌ای سازد بر گِردِ نازکای کمرگاه‌َت، سخت .
اکنون پَسِ مرگ‌اَم، جدایِ همه سازها و گل‌دسته‌ها و جدای ملکوت، بر کناره‌یِ دریای سرخ و سیاه ایستاده‌ام به انتظار، بی قایقی و پارویی در انتظارم. بر کناره‌یِ دریای مرده‌گان نشسته‌ام و چشمان خالی‌اَم رنگ‌ها را از هم، باز نمی شناسد. نه سرمایی در کنارم، نه خاطره‌ای آورده‌اَم از آن سوی موج‌های بی‌صدایِ تنهایی و ذهن ناهشیارم به زلالی چشمان‌اَ‌ت بسنده کرده و چیزی نمی‌شِنَوَد و قلب‌اَم به سولیست‌ی گوش می‌سپارد که آهنگِ آن خنده‌ی توست که تکرار، تکرار می‌شود در گستره‌ی آب‌ها، غلتان، شفاف. و موهای پَسِ گردن‌اَت تنها جایی ست که نهان‌ترین رازها را بی هیچ واهمه، بدان می‌سپارم به مُهری که می زنم با بوسه‌ای.
اکنون، تو بگو که خورشیدِ نگاه‌اَت را چند هزار سالِ نوری گُذرانده‌ای از قلب‌اَم که این گونه عاشقانه در جست‌و‌جویِ مژگان‌اَت ، تک تکِ واژه‌ها را آب می دهد و می پرورد و خسته از جست و جو، به کنارِ جوی‌ِ زمان، می‌نشیند تا آوازِ امدادی بشنود شاید، نه از غیب و نه دیگر از حسرت. بگذار زمان بگذرد به آهستگی از کنارِ بوس و کنار و رختِخوابِ جمع نشده؛ باز بماند: چون رمانی که مشتاقانه برگ به برگ ورق می زنی با هر هم‌اغوشی. هر چند تو نیز چون من، نمی‌دانی کین ره به کجا می‌کشانَدَت یا قرار است که بکشانَد.
گوش کن! فِرِدی مرکوری است که می‌خواند یا آهنگِ سینما پارادیزوست که از باندهای قلبم میشنوی؟
عاشق‌ترین‌اَم به گاهِ خویش بر دروازه‌ی دگمه‌هایِ مانتوی سبزت. دیوانه ترین‌اَم به پگاهی که چشم بگشایم و خفته‌ات بینم به کرشمه ی‌ روزگار، بر دستانِ خواب آلودم.
از خزه‌های درفک اگر که بپرسی یا از کویرِ کاشان، از کوه‌هایِ تختِ سلیمان و کردستان وز همه آب‌های زیرزمینی- که ریشه‌ی جسم‌ِمان را تشنه نگذارده‌اند- و هم از جان‌اَت كه برکشیده و مغرور، به تمامیِ زبان‌هایِ جهان فخر می‌فروشد و افق دوردست را با دستی به پیشانی به سخره می‌گیرد، وز هویزه که بگذری و شرح پریشانی‌اَم پُرسی ، به اشارتی هلالِ نازکِ ناخن‌اَت نشانه‌ام مي‌گيرد و آن گاه است مرا که مزورانه و بي اجازَت به درون خزیده‌ام رسوا می‌کند بلندیِ ناخن‌ات و تو خشم‌گنانه با ناخن‌گیری، هر هفته مقراض‌اَم می‌کنی و من از رو نمی‌روم، چرا که مي‌دانم كز تک تکِ انگشتان‌م ار بیفشانی، خود به رقص در‌می‌آیی و اگر زمانی قصد خاراندنِ سر کنی، به سر انگشتانِ پنج‌گانه‌یِ ماه، چنان مغروقِ نوازش می‌کنم مویت را که دست‌اَت مبهوت، جا خوش می‌کند درونِ پناه‌گاهِ سرت و من سَرِ فرصت، از فراز به اندام‌اَت می‌نِگَرَم با نگاهِ وحشی‌ترین انسانِ غارنشین که جفت‌اَش را .

۱۳۸۶ مهر ۳, سه‌شنبه

زنبق

در مرز مشترك نگاه‌ها و خاموشيِ ويترين‌ها، به ديدار هم شتابان رفتيم و رفتند آن روزها در كافه سلين، با شكوفه‌هاي گونه‌ات و بوسه‌اي كه به ناگاه و بي‌خود از گلِ‌گونه‌ات برگرفتم و شيخ اشراق به زير چرخ‌هاي پرايد تو له شده بود و مي‌رفتيم، زمستان بود يا پاييز نمي‌دانم از پشتِ‌‌هايِ شيشه‌ي مه‌گرفته و چراغِ زردِ چشمك‌زن به سمتِ ژاله پيچيدي انگار و ابر باريدن گرفت.

چشم مي‌بندم، چه مي‌بينم؟

تو و من در قامتِ دو قله‌ي دور از هم، يكي سياه و ديگري قهوه‌ي عينك بر‌ چشم مي‌خواستيم بباريم، بتابيم و انگار تا به خود آييم و اميد بردمد، پيماني بسته ناگفته‌ را، هي به شن‌اسكي‌هاي اطراف ديكته كرديم و نوشتيم،‌خط زديم، الهام گرفتيم و جا مانديم از اتوبوس و جامانديم بر دروازه‌ي پاييز، جامانديم در قابِ عكسِ دور سفيد و قاب‌كرديم همه آن روزهاي رفته را و سماور جوشيد، چاي احمد و بيسكويت آماده بود و هم‌سفرانِ پياده‌ي شطرنج با پيامِ روشنِ ديدار در شهركِ ساحلي، ترك‌مان گفتند.

پود

خيره به چارچوبِ دارِ قالي و صداي مدامِ كركيت، دست‌ها فرود مي‌آيند هم‌زمان و ثانيه‌ها كه فرو مي‌افتند به ناگاه، تا زيرِ پايِ يكي بي‌رمق بيفتد خودرنگِ كرم، گوسپندِ يك‌دست سپيد و قوچ سياه و زاج و بنشيند خواست‌گارِ سمج بر لبه‌ي يكي از آن گوزن‌هاي خاموشِ صندوقي و انگشتانِ نوازش گرم‌ شود، راديوي كهنه از دار بيفتد و از لابه‌لاي چهره‌يِ سبزِ بهارِ نخ‌نما، درختِ گردويِ هم‌سايه پير و پيرتر شود.

۱۳۸۶ شهریور ۳۱, شنبه

Rumi

خواب را بگذار و برو

چشمِ ماه باز بگذار و برو

خاك به چشمِ جهان بِپاش دود به حلقِ آسمان فرست

سرفه به سرفه مي‌سُرد حلق به كام و نفس‌ام تنگ شده

چاره دگر نمانده هيچ كه خونِ دل از قلب نمي‌تپد تپ تپ و بند‌ بريده نافِ شمس‌ تو مي‌شكند شكنج يار و مرگ، در فراز مي‌كند.

سر به باند نپيچيده‌ام ، گوش نه به جان داده‌ام ، حالِ دل‌ات چه خوش شود به وقت‌ش ار ساز، ز مرهم‌‌ و سوز كني، رقص كني، بند مرا بر دري، بنده‌ي راستين‌ِ من شوي هو و حق و علي شوي و آتش از قلم برآوري.

نيم شبي رخ به رخ پير شوي مرگ بيازمايي و خواجه ز خانه آسوده كني

بامدادان چون بانگ برآيد از باند مسجد ده ،

باري

خلق ز كنار شهر و ده به طرْفِ امام‌زاده كني.

چشم‌ دل‌م خيس كني،

وز مغز قلم‌ آتشِ شومينه‌ كني داغ چو چوبك شوي هدايت گردي و درزِ هر روزنه با روزنامه انباشته كني، نيست شوي و دردمنديِ جان به گل‌بوسه‌اي‌‌‌ هديه به مرگِ پتياره كني.

God knows

من و سايه‌ام، هم‌سايه‌ايم نه ديوار به ديوار و شانه به شانه كه، پشت به پشت و دور از هم‌ و هم‌سايه‌گي. چون زندانيِ از زندان رهيده‌اي پشتِ‌سرم هست انگار و هر جا كه مي‌روم حضورِ جاكش‌اش را حس مي‌كنم. در شب‌هاي مه‌تابي كه ماه ، پشت سرم هست و سايه‌ام روبه‌روي‌ام مي‌فهم‌ام يعني فهميده‌ام كه وقاحت و قحبه‌گي حد ندارد، پيش‌تر از من‌ راه مي‌رود و تقليدِ دقيق‌ش از حركاتِ من كلافه‌ مي‌كندم .در روزهاي آفتاب‌ي سَرِ ساعت‌هاي خاصي قحبه‌گي‌ش شروع مي‌شود و مقلد حركات‌م را كه گاه براي مسخره كردن‌اش دست‌ها باز مي‌كنم و مي‌گذارم تا باد زير پر‌هاش بِدَود و ناگاه دست‌ام را مي‌بندم ،از ارتفاعِ خود‌بيني‌ به زيرَش مي‌فكنم.

در هم‌سايه‌گيِ ما هزاران سايه، سايه‌ي سنگينِ سكوت‌شان را بر سايه‌ام مي‌اندازند و شايد اين تنها وقتي‌ است كه دل‌ به حال‌ش مي‌سوزانم و براي رهايي از فكرِ كمك به او ، باري شانه بالا مي‌اندازم و گاهي هم كمر خم مي‌كنم تا سرافكنده‌گي‌اش را بِبين‌ا‌م و آن‌گاه كمر راست كنم و او باز به شهرِ خاموش‌اَش باز ‌گردد و سايه‌ي دست‌‌اش را ببين‌ام كه بر پيچكِ ديوارِ هم‌سايه انگار هنوز بر جا مانده است .

۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

Little By Little

رجوع مي‌كنم به حافظه‌ي چشم‌اَم از سوراخِ كليد. مي‌نِگَرَم انگار كه جا براي همه هست با كمي انصاف، كمي كتاب و كمي عشق.

رجوع مي‌كنم به دو راهه‌اي كه تكه چوبِ هنوز- معلق در هوا، ننشسته است بر سرِ يكي از آن‌ها.

رجوع مي‌كنم به حافظه‌ي دبستان‌ي كه ديگر نيست، به حافظه‌ي نداشته‌اش و چرخشِ گنجشگ‌كانِ گرسنه‌ در تياترِ برفيِ خيابان .

به همه، روزها كه پشتِ نيمكت، دست به سينه و پا بي‌تكان ، انگار كه از اين همه اوهام ...

رجوع مي‌كنم به بويِ گيجِ علف،

رجوع مي‌كنم به جايِ داس بر انگشتانِ دستِ چپ‌اَم.

رجوع مي‌كنم به يك روزِ بهاري و

دو راهه‌اي كه تكه چوبِ چرخ‌زن، هنوز ننشسته است بر سرِ يكي از آن‌ها: زنده‌گي يا مرگ.

و

در حضورِ تاريكي و شبِ نو

در محضرِ مباركِ شما و مرگِ نورس

و تيررسِ تيرِ سَبُك‌پَرِ چشم‌اش

كه مي‌گريزد و گرفتار مي‌كند

دو خَمِ ابروي بالافكنده‌اش و نازك‌دليِ هوش‌برافكن‌ش و چرخشِ دامن‌اَش كه چون اف16 مي‌چرخد و مي‌لغزد ميانِ موزيكِ ملايم در اندرونيِِ قاجار

و پُرشور سري كه در باغِ شاه

مي‌ميرد

مي‌ميرد.

و

غرقه‌ي شراب

غرقِ عَرَق

بيرونِ صدا و واهمه

بيرونِ زمان

ميانِ ساسان و اشكانيان/كسي تلخه غمي را زمزمه مي‌كند بي‌صدايي ، آوايي ، نوشته‌اي

و بر ميزِ روبه‌روي‌ات / يك شمع و يك كاسه از كالباس و ماست

مجنونِ لحظات، مفتونِ اميد و طعمِ گسِ خاك‌اش.

و

ميعانِ تن و هشيواري

ميراثِ نمك و لوت

مردِ نمكين و پارينه‌سنگ

پلنگِ غمگين‌ام نشسته بر درختِ بلوط/غرقه‌ي مستيِ هستي و سديم و كُلُر

ميانِ آتش و ميانِ قليانِ شمعِ سوخته و فرشته‌ها كز زورِ پرواز و خسته‌گي در مسيرِ عمود‌پرواز كز‌كرده و بال‌هاشان پَرپَرِ سكوت را به سراسرِ زمين هبه مي‌كنند

۱۳۸۶ شهریور ۲۱, چهارشنبه

زاينده

در مرزي ميانِ شيارهايِ تازه آب‌ياري شده، مي‌گردد و دست‌اَش با سبدي پلاستيكي و سرخ‌رنگ، به دنبالِ چيدنِ غلافِ لوبياهاي تَر است. كمرش خم و برگِ لوبيا چسبيده سمج به ژاكتِ كِرِم‌اَش، نمكي مه‌بارش، اندك صدايي از سورِ دختر يا پسرِ همسايه مي‌آيد و مي‌ميرد در پيِ ختمي و گلِ‌گاو زبان توانِ پاهاي راه‌وارش در كوه جا مي‌مانَد.

به ظرافت قاليِ دست‌بافته‌اش بخشيده ظرافتِ انگشتانِ رنگين‌اَش و موها گره خورده و پيچ‌پيچ به رنگ حنا تا پنهان كند مگر سفيد چشميِ روزگار را.

لوت


خيره با چشمِ‌ بسته به جام خالي ذهن‌اَش از كويرِ لوت‌ تا دشتِ آهوان را كه حالا ديگر يادش نمانده، مثلِ هر چيز، ساخته‌ي ذهن‌اَش هست يا واقعيتي در بيرون به يك جرعه‌نفس مي‌پيمايد، راه‌ها باريك‌تر مي‌شود و مردمِ چشم‌اَش تنگ‌تر.

سگي بي‌نام كه با نگاهِ تو نام مي‌گيرد، به دنبال‌اَت مي‌آيد و مي‌كشد خيال‌اَت را به دنبالِ ردِ ناپيدايِ خيالاتِ همه هم سفرانِ اين سفر.



۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه

گالش

در نشانيِ جديدي كه از خودم بر جا مي‌گذاري، خود را گم مي‌كني، مي‌روي تا دوردستِ عدن، در ميان سايه‌هاي كاج و چمن و قمري كه مي‌خواند در نواهاي ناپيداي قژقژِ صفحهِ‌ي شكسته،بسته‌ي گرام. باري

از پيچِ خيالم كه بالا مي‌روي، مي‌بينم‌اَت هم‌چنان مشتاق و پا در ركابِ همه فصولِ سردي و سرما و كوره راه‌ها گرمِ گرم و ، تا بدان‌سويِ امنيتِ خاطر كه جايي براي نشستن هست و بايد باشد اين روز تا بگذرد زمان و مي‌گذرد تا ، تا رودي پر از گردويِ سبز و هياهويِ غروب در ميانِ گله بودن و ديدنِ چشمانِ خوش‌رنگِ خورشيد و باز ، مي‌روي تا روزي ديگر بياغازي.

۱۳۸۶ شهریور ۱۳, سه‌شنبه

شمال

صدايِ خسته‌گي‌هاي پياپي و گله‌گزاري‌هاي ديگر گويي هميشه‌گي. فايلِ تكراريِ موسيقي كه نه آرامش مي‌بخشد و نه نيرو مي‌دهد: به خلسه‌ات مي‌برد .

باري، خسته‌گي از كار نيست ، از تنهايي هم نه، از بيهوده‌گيِ اين دقايق شايد. از اين‌كه نه دل بر كار مي‌دهي كه بدان مشغولي براي گذرانِ روزمرگي و از اين كه مي‌داني چرخ بر اين روال چرخيده هم‌واره از خيام و فردوسي و بيهقي و حافظ تا آني كه در آن عمر مي‌گذراني و مي‌كشي.

از برايِ قدري آسوده‌گيِ خيال، نقدِ عمر مي‌ستاند و از براي لحظه‌اي شادي، چشم‌اندازِ‌ پلشتي‌هاي جهان از دريچه‌ي خاطرات بازياد مي‌آيد. هنوز انگار چه‌گوارا و حسين تنهايند ،نصرت در رشت تنهاست و شيون در راه‌روهاي وزارت‌خانه . سر و تنِ ميرزا هم. هنوز انگار مرگ در دو قدميِ تو با موشك‌هاي نابِگاه ؛ هستي‌ِ عمرت را نشانه رفته ، هنوز انگار زندانيِ تازه مي‌خواهد تا كه زندان‌بانِ بي‌عار، بي‌كار نباشد ، هنوز برايِ دميِ شادي قساوتِ قلب لازم است شايد.

در خواب

او می دانست

برخاست

کلاه_پوستِ پدر بر سر نهاد

بدرودی از مادر

صخره های سخت او را می خواندند

و

دریا هم چنان طوفانی بود.

۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

سهره

زباني كه يكي به شوخي بيرون گذاشته

باراني كه به شنگي از پشت پنجره مي‌گذرد

پتويي تا نشده /خانه‌اي مهتابي

پاييزي رويايي و

جهاني كه به رسوايي دست بكارِ شكستنِ سنگ و دادنِ رنج و ضربه بر ساحل مواج است از اين منظر كه من ايستاده‌ام در نگاهي به خارج از زير آب كه تا دهان بگشايي گشوده مي‌شود زبان تُنگِ ماهي و ماهيِ مرده را به بيرون پرتاب مي‌كند

تا كه من كه باشم و تو كي، كجا باشي و حسرت كجا باشد و من كي باز با تو باشم

دست به چينش دوباره ورق مي‌برم

دوباره مي‌بازم /مي‌بازم /مي‌برم دست به كي‌بوردِ مقابل‌ام و Refresh مي‌شوم دستِ ديگر شايد

دستِ ديگر

باز مي‌بازم به پاييزِ زرد و ارغواني‌اَم كه تو باشي و باز من كي كجا باشم تا باز با تو هم‌راهِ سفرِ پاييز ، پاييزِ زردِ چمن باشم با زباني كه به شوخي از دهانِ پر ابر و غبارِ يك روزِ پاييزي بيرون گذاشته يكي.

دره

دو دست‌ات را بر شانه دارم و دو دست‌ام را چفت كرده‌اند دربست

بارانِ هم‌سايه را بي‌شوي با تو مي‌سپردم در جاده‌ي آب‌علي يا آب اسك يا آب علا تا دوتايي‌تان رويِ چرخ ننشينيد با راننده‌ حرف مي‌زنم كه: داداش، قربون‌ت، حواست بهشون باشه يه جاي خوب بدي جايِ دوري نمي‌ره، و يك اسكناس سبز را تا مي‌كنم مي‌چپانم در جيبِ‌پيرهنِ سفيدِ رنگ و رو رفته‌اش كه به سياهي مي‌زنَد

جامه دران و جام‌گردان مي‌رفتيم در ساحلِ آلوده‌ي محمود‌آباد و سي‌سنگان بعد هم چادري و گوسفندي و سگي در يوش جاي نيما را خالي مي‌كرديم و با پايِ زخمي از تيغِ تمشك نه شلاق و سخن پيش مي‌رانديم تا گردنه‌ي دونا و آزادكوه و سرودي مي‌خوانديم در كنارِ آتشِ كوهستان كه امشب در سر شوري دارم به سويت مي‌آيم و خاكِ تَرَت سرودي سر نمي‌دهد نه در مستي‌ام نه در تنهايي‌ِ سفرهايم و نه در بيهقِ كوليان.

تير شهريور

جلوه بر

صفحه‌ي تاريك روشنِ سبز و زردِ انار در يك روزِ نيم‌بهاري كاخي به وسعتِ دلِ سنگِ جاده در دوردستِ خاور / آن‌جا كه آسمان بر مي‌خيزد و تو دل‌اَت مي‌گيرد/

در نگاهي

به سبزيِ مستيِ يك روزِ شهريور آن‌جا كه گلوله‌بارانِ تير نيست / تنها دم‌پاييِ مانده از رفته‌گانِ زير خاك و بمِ زلزله

در رسنِ خسته‌آويزان كه تاب مي‌خورد و پيچ مي‌خورد و هيكلِ سنگينِ مردان و زنانِ ساكت را تاب نمي‌آوَرَد از بس پيچ خورده و تاب خورده شلاق - جواب نمي‌دهد/ نداده و

ساك‌هاي خالي و جامه‌هاي سياه و جام‌هاي تهي در ساك‌هاي خاكي در شهريور ، شهريورِ هندسه و مرگِ حسنك و مادر/ شرابِ كهنه‌ي 19 ساله را كه اگر بودي با تو مي‌خوردم تلخ اكنون .

۱۳۸۶ شهریور ۱۰, شنبه

سنگ‌ سر

مراسم پايان مي‌گيرد

با دست‌ي خراشيده و خونين/ مشت مشت خاك بر سر مي‌ريزد / با شيون و فرياد و ناتواني چنگ بر صورت و موي مي‌فكَنَد

و تو خفته در قاليِ قرمزِ دست‌باف و سورمه / خون و فقر

به من مي‌نگري كه گريان از پي‌اَت روان‌اَم/ بي توجه به رودِ كنارم و جماعتِ گريان.

مي‌روم در گذشته، درگذشته‌اي

ديشب را جا گذاشته‌ بر درگاهِ فراموشي و

اِديت پياف

با ملوديِ خون /بر دروازه‌ي قرآن مي‌خواند

سالم از جنگ بازگشته‌ و سبيل پُرپشت‌اَت شهادتِ گذار از آن همه نامرادي است از سنگ‌دليِ مادربزرگِ ايرنديرا

با مارك و آنت به رود پيوسته‌اي/با شورتي سوراخ بي‌پروا به گنو مي‌پري

زنبور و ديگر حشرات، در دو راهيِ آب‌شار و دهانِ بازِ زنِ لغزان ِفرش‌چيان

و

شورِ خوردن و مردن به تنهايي و تنها/ پايانِ مراسم.

۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

درياچه

در كوره راه‌ي كه به سمت نيستي مي‌بَرَدَت ، از ميداني به وسعت كارگاهِ پنج سنگ‌تراش با بغض و خشم فرو خورده مي‌گذري.

پاي اسب‌اَت مي‌لغزد

و تو در غم-انديشه‌ي نداشته‌هايت

سبك‌سر مي‌گذاري كه بلغزي

بي تلاشي

بر دو كپه كاهِ تازه خريداري شده مي‌ايستي

به آرامي /طناب بز‌بافت را از جيب‌اَت بيرون مي‌كشي...

خاطرات كودكي‌اَت تلخ و هجوم آور ، به قطره اشكي شسته‌ مي‌شوند و با گره‌اي تند، رَسَن را از حلقه‌ي درختَ اَل مي‌گذراني

سر ديگرش را كه پيش از اين حلقه‌ كرده‌اي به گردن مي‌اندازي

ساعت‌ِ دختري كه مي‌شد نامزدت باشد، را از جيب در مي‌آوري و

به آرامي/در جيب باز مي‌گذاري.

گله‌‌ي بز و بزغالگان با شنگي و شوخي چشمان‌ تو را مي‌نگرند

بيست و سه ساله ، نشدي.

نشد.

۱۳۸۶ شهریور ۴, یکشنبه

پله

چهار

سه خط دور از هم

بر بلنداي تيرِ سيمانيِ برق

و

تيري كه آرش به بي‌نهايت پرتاب كرد.

پنج

خطر در گردش به راست و چپ

آشِ رشته، آشِ دوغ

آروغ آب‌جوي بوكوفسكي

دسته‌هاي تنهايِ‌ ابر، درهم و برهم، روي قله‌ي كندوان

در پي زنبوري بي عسل شايد.

شش

بازم شب / تونل

يه سرگردونِ تنهام- صدايِ مرده

تك قطره‌ي بر آستين پيراهنِ آبي‌اَم

چندمين بار است به اين سفر آمده‌آم

در كدامين؟...

پله

يك

زرد آبي سرخ

در زمينه‌ي سبز

با هاشور باران

براي Background مانيتورم.

دو

سنگِ سخت از پشتِ شيشه‌ي باران خورده‌ي سمندي خطي

با آسماني تيره

و

گل‌پرهاي زردِ شهريور.

سه

دو بوق و يك سبقت

خطر

در گردش به راست

بلندي‌هاي بادگير.

نيم‌رو

با روسريِ سپيد و چادرِ سياه‌ و پستان‌هاي برآمده‌اَش

ناكام جنده‌اي را ماند گرفتار آمده در چنبر حجاب و وظيفه‌ي مقدسِ هدايت.

بازهم

در اين زمين و خاكِ سرداَش/به خاموشي نگريستيم: هر چه بر سر آمد و از پاي برگذشت.

خاموش

به مانندِ گورستاني هزارساله ، نه سنگي و صليبي/ و سال مي‌رود و اشك مي‌ريزد

و شور آبِ تلخِ گندستانِ‌ جنگلِ ريشه‌كن شده به شب/

تنها

به كارِ شستنِ خون‌مرده غبارِ مردگانِ نشسته بر زانتياي دلالان مي‌آيد

و بس.

خاموشي

بر كهنه اوراق زمانه

بر ني‌ني چشمان‌َ‌ت ، به قدر لحظه‌اي

- نشد

بمانم و بنويسم.

در آغوش هرز‌ گشاده‌ي باد

بر چشمانِ سپيدِ زمستان

- نشد

بنگرم يا بمانم.

۱۳۸۶ مرداد ۳۱, چهارشنبه

صوفي

- خانم ، حركت كن.

- آخه،... نمي‌شه يه خورده وايسم اينجا؟ فقط يه ديقه.

- منتظر دوست پسرت‌ي؟

- منتظر نامزدم هستم.

- راست و دروغ‌ش به من مربوط نيس.

- خوب، اگه مربوط نيست ، واسه چي پرسيدين؟

۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

در

در چهل و دو كيلومتري خور-دِه، وقتي واردش مي‌شوي، هنوز بوي پشكل‌ گله‌ي‌هاي بز و گوسفندي كه قبل از درآمدن خورشيد- رامكو با خود به چرا برده است - را مي‌تواني بشنوي. صبح زود قصد داري از بي‌بي سليمه كه در ميان لباس‌هاي گل‌دارِ چيت در حال نان پختن عكس برداري.

قلب‌ات به درد مي‌ايد وقتي پرچم جمهوري اسلامي را در سمت راست آبادي كه اسم‌ش را بهشت فاطمه گذاشته‌اند، مي‌بيني: سه شهيد .

بعد از 2 روز ، تازه مي‌فهمي كه يكي از آن‌ رفته‌گان ، پسرِ همين بي‌بي است كه به جبرِ تند‌خويي يا زيبايي زنده‌گي‌ دارد نان مي‌پزد.

نخست بار كه اين‌جا آمدي با داريوش بود و پس از رفتن‌ش با اين بار ، چهار بار مي‌شود كه با پرايد قسطي‌ات از ورودي ميان‌آب وارد مي‌شوي و كم كم‌ براي اهالي آشنا. دعوت به مراسم گردن زني در كيف‌ات است و در موبايل‌ات فيلم‌سنگسار دخترك عراقي .

چشم مي‌بندي و به صحنه‌ي دختران در پاريس خيره‌اي پشت كامپيوتر‌ اداره. باز مي‌گردي .

گام معلق لك لك.

باز مي‌گردي به صحنه‌ي فيلم‌برداري.

۱۳۸۶ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

گاه‌واره

ما دو نفر بوديم/ يكي آرزو داشت ديگري بي‌آرزو باشد.

ديگري كه من باشم- آزمند ناب دمي بودم كنار آبشاري با خنكاي پشنگ زلال آب بر رخ‌ام.

او به آرزوش رسيد و

خاكستر شعله‌ام گرمي بخش سلام فانوسي نشد ، در دور دست.

مه‌ريز

با صداي‌ش ، از دوردستِ قرون گويي، مي‌آيد.

با تماميت درد و خش و

خشم صد هزار مرد مرده

با تمامي نامرادي

ناكامي

و عشق.

با تنفس واپسين

گويي

با سفري به اعماق جان و كاونده‌ي رمزآلودترين واژه‌هاي ناگفته

در قالب موزيك

در قالب ناي و نفس

خاموش مانده كنون

در قالب سرد قفس اين قفس ...

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

پيچك

ساعت هفت سي و دقيقه يكي از روزهاي ...

خوب اين‌كه روايتي با ذكر زمان و مكان همراه باشد، خوب است ولي چه لزومي دارد؟

منِ پرسنده خاموش به نظاره ايستاده است و از دنبال كردن روايتي منطقي گريزان است. در برابرِ پرسش‌هاي خاموش سنگِ قبرِ شكسته‌ي كشته‌گان ، گويي كه تمامي راويان ، روايتِ خاموشِ‌شان را به تمامي با مرگ‌شان باز‌گفته‌اند و ديگر حرفي براي گفتن نمانده است .

اينجا، سكوت.

مكان: شرقِ اضطراب در غار نگاري نگارنده.

۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه

بازديد

يك مخزن كه زاويه‌ي ديد عكاس، نرده‌هاي فلزي را تا سقف‌اش رسانده. دو نرده‌ي موازي همرنگ مخازن‌اند. شش شير دو به دو موازي به رنگ‌هاي آبي و زرد و سرخ. دو مخزن ديگر در چپ و راست مخزن و اگر دقت كني مخزني ديگر را پشت مخزن سمت راستي‌ مي‌بيني.

اين عكس ، نه برنده‌ي جايزه‌يي شده، نه كسي از ارتفاع مخزني خودش را به زير افكنده.

شايد خواسته اما نينداخته.

قضاوت

با آخرين ته‌مانده‌ي شارژ موبايل‌اش سعي‌ مي‌كند بنويسد، با دستاني از شدت سرما يخ زده بهتر است دو حرف s و 2 را هر جوري كه هست روي صفحه‌ لعنتي موبايل‌اش بنويسد.

روشن مي‌كند و خاموش مي‌شود تا 2 را بنويسد. مي‌داند كه بايد صبر كند. صبر مي‌كند. زمان مي‌گذرد . نور چراغ قوه و خش خش لباس بادگير را مي‌شنود. چشم مي‌گشايد، خبري نشده‌ هنوز ولي انگار نور چراغ پشت پلكش را گرم كرده. به زور يك بار ديگر با ته مانده‌ي انرژي‌اش چشم‌اش را باز مي‌كند، جز تاريكي و سكوت، صدايي نمي‌شنود.

S2 . دهانه‌ي غار را كه فرود مي‌آيد به تآييد درستي مسير اين دو حرف را ديده و گذشته. حالا چقدر اين دو حرف برايش مهم شده. حركت الكترون‌ها در گرما راحت تر است . دست‌كش‌اش را در مي‌آورد، ترس از در آب افتادن نمي‌گذارد ريسك در آوردن باتري موبايل را هم بپذيرد . چند تا ها مي‌كند، و شروع مي‌كند به ماساژ موبايل .

روشن مي‌كند و از جلسه بيرون مي‌آيد. سلام، لطفاً .... هم‌اين جا قطع مي‌كند موبايل‌اش را . نكند مجيد آمده باشد و او بي‌هوا زنگ زده ؟ نه ، اگر اين‌جور بود حتماً ليلا خبر‌اش مي‌كرد. موبايل‌اش هم كه خاموشِ.

خوب ، مي‌شمارد يك ، دو ،‌ سه ، ... تا چشم باز كني در اروپايي. اما در اروپا نيست .

مي‌شمرد اگه 5 تا ماشين رفت و نگه نداشتن، تا توحيدُ پياده مي‌رم. اما دوم‌ين ماشين نگه مي‌دارد. مستقيم؟ - راننده بوق مي‌زند. دست‌اش پر است . يكي از كيسه‌هاي نايلوني را زمين‌ مي‌گذارد و سعي مي‌كند به سرعت سوار شود تا شايد بقيه را اذيت نكرده باشد با معطل كردن‌اش.

S2 او را به ياد k2 مي‌اندازد. ديگه هر چي كه آخرش Two باشه،‌ چيه؟ ذهن‌اش را آزمايش مي‌كند.

از كنار جمال‌زاده كه رد مي‌شوي ياد چي مي‌افتي؟ خوب معلومه زن‌اش كه آلماني يا سويس‌ي بوده ، نه خره، منظورم چيز ديگه‌س. هيچي بابا مي‌خواستم سرِ كارت بذارم. لبخندي مانند بر لبانش . دهان‌ش خشك نشده ، سردش است. سه روز بي غذا. آب كه گفته‌اند نبايد خورد

۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

جزييات

وقتي از كنار جوي آب با صداي آرام‌اش كه مي‌گذرد، مي‌گذري ، مي‌پري پا بر پونه‌ مي‌گذاري آرام. اكنون مي‌شود تعداد لامپ‌ها را از پشت پرده‌ي اتاق‌اش شمرد واضح 5 تا.

تاريكي كمك مي‌كند.

سر بر ستون مسجد تازه ساز گذاشته .

۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه

‌زبانه

ساقه علفي كه به تلخي به دندان گرفته‌اي را مي‌گزي. زير پايت مورچگان در آمد و شداند. مي رود دست‌ات به سوي نارس سبزه‌ي تردي كه به آرامي و كمي ناز از زير دم‌پايي ات قد خم كرده است. از كندن‌اش بي هيچ دليل مشخصي ، پشيمان مي‌شوي.

دراز مي‌كشي ، مي‌روي با جريان، با دو بچه و گذشته‌ات را با آنها قسمت مي‌كني، نمي‌كني، بر مي‌خيزي- انقلاب نمي‌كني- سلام مي‌كني به پيرمرد همسايه كه آب از او دريغ داشته بودي زماني، و او با كلاهي نمدي بر سر و عصايي در دست به ياد‌ات مي‌آرد .

دو باره لم مي‌دهي به تنه‌ي درخت سيب. كلام كال نهال به نجوا انگار ، پرواز تند‌گذر حشره‌اي زنبور مانند، دوربين‌ات كو؟

دكتر جان سلام

مكالمه‌ي غريبي بين شخصيت‌هاي داستان‌اش مي‌آغازد. يكي را به مرض نامعلومي كه نمي‌داند علاج‌اش چيست ، دوست دارد دچار‌ كند.

دكتر را هنوز طرحي برايش نريخته، خسته شده . و به طرح ديگري مي‌انديشد. نگاهي به قبيله‌اي در دل استوا يا آفريقا يا ايران. زندگي بين عشاير يا روستاها. روستاهاي شمال براي آغاز بد نيست. خوب ، چطور است به رابطه‌اي هم بينديشيم : بين دو دل‌داده ، نه! خسته از سوژه‌هاي تكراري به سهراب شهيد ثالث فكر مي‌كند؛ تنها ، زير دوش حمام در آلمان و پايان.

تنهايي‌اش؟

تنهايي خود او بيشتر نيست كه در بدر شخصيت‌هايش شده؟‌ اصلاً براي چي؟ يا كي و اين‌كه چه بشود؟

دست از كي‌برد بر مي‌دارد، از ليوان سمت چپ مانيتور ، جرعه‌اي مي‌نوشد ، يك نفس .

۱۳۸۶ مرداد ۱۳, شنبه

تمركز

در تاكسي نشسته‌اي، باد آرامي به صورت‌ات مي‌خورد، از پشت شيشه‌ي تاكسي انگار در هاله‌اي از هواي فشردة بهاري گرفتار آمده‌اي. مناظر به همان‌ صورت ديروزي جلوه‌گر مي‌شوند و مي‌گذرند.

انگار تنها دو كارگر شهرداري كه ديروز توي چمن‌ها دراز كشيده‌بودند، امروز نمي‌بينيشان.

خواننده انتظار دارد كه ناگهان اتفاقي بيفتد. برق آشناي نگاهي يا رنگ روسري‌اي يا اندام آشنايي از پشت سر، تو را از اين تكرار برهاند.

منتظر اتفاقي و نمي‌افتد سيب تا تو جاذبه را دگرباره كشف كني .

پاييز با رنگ آشناي چهر‌ه‌اش تو را به جاده‌ي كندوان مي‌برد و عبور ميني‌بوسي آبي ، درون‌اش دختركاني با روپوش‌هاي آبي و سرو و سپيدار و رود سبزي كه گذار حافظ را از كناره‌ي آن تماشاچي بوده است.

مي‌گفتند پدر بزرگ مادرش يهودي بوده و اين تو را به ياد گوساله سرخ و سفيدي مي‌اندازد كه در كنار دهانه‌ي غار يخ مراد به چشم‌ات ، چشم دوخته است. انگار امروز همه چيز همان‌قدر كه دور ، همان اندازه نزديك. همان پاره آجر زير چرخ جلوي ژيان همسايه تا بار زمان را بكشد و مي‌كشد.